یکی از دلایلی که خیلی دلم میخواهد به ترجمه وارد بشوم، ترجمه کردن کتابهایی است که خودم دوست دارم بخوانم. گردش در آمازون و Goodreads و به دنبال تازههای نشر گشتن یکی از سرگرمیهای مورد علاقهام است که همزمان شوق و حسرتم را بر میانگیزد.
با اینحال از آنجا که شخصیت منفی و سختگیری دارم وقتی مقدمهی پیمان خاکسار بر اولین کتابی که از وی خواندم – بلاخره یه روزی قشنگ حرف میزنم نوشته دیوید سداریس- را مطالعه کردم که گفته بود به این دلیل سراغ ترجمه رفته که چنین آثاری (منظورش سداریس است) ترجمه نمیشده است و در واقع میخواسته از نویسندگان مورد علاقهاش بخواند و به دیگران هم فرصت خواندشان را بدهد، با خودم گفتم هه! و وقتی جلوتر دیدم که نوشته سداریس باعث میشود از خنده غش کنیم دو تا هه! گفتم.
راستش این کتاب نه از نظر ترجمه و نه از نظر تعریفی که مترجم کرده بود توقعم را برآورده نکرد. با اینکه برخی از داستانهای کتاب واقعا جالب و بعضی واقعا خندهدار بودند و با اینکه برخی داستانها بسیار روان ترجمه شده بودند. اما کتاب به لحاظ ترجمه به نظرم یکدست نبود و بعضی جاها میشد ردپای جملات انگلیسی را دید. یعنی میتوانستم حدس بزنم که انگلیسی این جملهی ترجمه شده چه بوده است.
با همه این اوصاف وقتی چند وقت پیش به نشر چشمه رفتم[1] و چشمم به کتاب “برداران سیسترز” افتاد که مترجمش پیمان خاکسار بود خیلی دل دل نکردم تا بخرمش و بسیار کار بجایی کردم. زیرا نه تنها با یک نویسنده توانا به نام “پاتریک دوویت” آشنا شدم بلکه فهمیدم مترجم توانمندی در حال شکوفایی است.
کتاب بسیار زیبا و بسیار روان ترجمه شده بود به طوری که سکتههای ترجمه فکر را از داستان پرت نمیکرد. به نظرم مترجم توانسته بود قدرت نویسنده، منظورش و گوشه و کنایهها را به عالیترین شکل به فارسی برگرداند. برخی جاها چنان از ترکیببندی جمله و استفاده کلمات حظ میبردم که جمله را دو-سه بار میخواندم.
به پیمان خاکسار و کتابخوانان تبریک میگویم . توصیه میکنم این کتاب را بخوانید و احتمالا میتوانید به کتابی که پیمان خاکسار ترجمه کرده اطمینان کنید و با خیال آسوده آنرا بخرید. زیرا هم ذائقه خوبی در انتخاب کتاب دارد و هم توانایی لازم برای ترجمهای عالی.
” اینجا موریس آرمیده است، انسانی نیک و دوستی خوب. از مواهب زندگی متمدنانه برخوردار بود ولی از ماجراجویی و سختکوشی هراسی نداشت. آزاده مرد و حقیقت این است که این ادعا را در مورد کمتر کسی میتوان داشت. بیشتر مردم به ترسها و حماقتهایشان زنجیر شدهاند و جرئت ندارند بیطرفانه قضاوت کنند که مشکل زندگیشان چیست بیشتر آدمها همین طور زندگیشان را بیهیچ رضایتی ادامه میدهند بدون آنکه تلاش کنند تا بفهمند سرچشمهی نارضایتیشان کجاست یا بخواهند تغییری در زندگیشان ایجاد کنند. سر آخر میمیرند در حالیکه هیچچیز در قلبشان نیست به جز لجن و خون رقیق کهنه – خون فاسد و بیمایه- خاطراتشان هم به مفت نمیارزد. بیشتر مردم جدا ابلهاند ولی موریس از این جنس آدمها نبود. لیاقتش این بود که بیشتر عمر کند”
از متن کتاب[2]