وقتی فیلمی از بزرگان سینما میبینیم (علیالخصوص اگر بعضی از شاهکارهایشان را دیده باشیم و فقط به قضاوت دیگران اکتفا نکرده باشیم) توقع روبروشدن با موضوعی جدید و خارقالعاده داریم. چیزی که ذهنمان را درگیر کند یا موضوعی را به چالش بکشد. بعضی وقتها این توقع برآورده نمیشود که مهم نیست، بهترینها هم نمیتوانند همیشه عالی باشند، ممکن است فقط فیلمی عادی ساخته باشند که از آن لذت ببرید یا نه. اما اگر نویسنده یا کارگردان روی منبر برود و برایتان موعظه کند موضوع متفاوتی است و به نظر من این کاری است که وودی آلن در فیلم ” مرد غیرمنطقی” کرده است.
(در صورتیکه فیلم را ندیدهاید، پایان فیلم در مطلب زیر لو میرود)
ایب لوکاس استاد فلسفهای است که در زندگیاش به پوچی رسیده است و به رابطه با شاگردهایش شهرت دارد. وقتی وارد کالج جدیدی میشود شایعات زیادی در باره وی وجود دارد و برای همه موضوعی جذاب است. جیل که یکی از شاگردان اوست به خاطر یکی از مقالاتی که نوشته مورد توجه او قرار میگیرد و رابطهای دوستانه با هم پیدا میکنند، رابطهای که به مرور و به اصرار جیل عاشقانه میشود و باعث جدایی جیل از دوست پسرش میگردد. در همین گشت و گذارهاست که ایب و جیل گفتگوی چند نفر را در خصوص یک قاضی فاسد که میخواهد به ناحق رای به جدایی مادری از فرزندانش بدهد میشنوند. ایب که هیچ انگیزهای در زندگی ندارد و حتی برایش فرقی نمیکند اگر در یک بازی رولت روسی جانش را از دست بدهد از فکر اینکه با کشتن این قاضی به جای فلسفهبافی واقعا در این دنیا کاری انجام داده است و تغییری ایجاد کرده است دگرگون میشود. با پیدا کردن هدفی در زندگی و تعقیب قاضی و سرانجام کشتن وی، ایب از یک مرد منزوی و تنها و بدخلق، تبدیل به انسانی شاد میشود و زندگیاش معنایی مییابد. در حالیکه کسی به وی مشکوک نیست (به نحو احمقانه و غیرقابلباوری) جیل میفهمد که ایب قاضی را کشته است و پس از اینکه مرد دیگری به عنوان مظنون توسط پلیس دستگیر میشود، جیل که تاکنون راز ایب را نگه داشته عمل ایب را دیگر توجیهپذیر نمیداند و تهدید میکند که اگر خودش را به پلیس تسلیم نکند او را لو خواهد داد. ایب که زندگیاش دگرگون شده مایل به مردن و مجازات نیست پس تصمیم میگیرد جیل را هم بکشد که سرانجام در تلاش برای اینکار خودش کشته میشود.
جدا از اینکه موضوع جنایات و مکافات و شانس در فیلم دیگری از وودی آلن به نام مچ پوینت به زیبایی به تصویر کشیده شده است و به نظر میرسد وودی آلن کار قبلیاش را به نحو بدی تکرار کرده است، اولین اشکال بازی غیرقابل باور خواکین فینیکس در نقش ایب است که در همان ابتدای فیلم به چشم میخورد. شخصیتی که وودی آلن سعی در تصویر آن دارد برای من کاملا قابل فهم است اما بازی خواکین فینکس که البته به همراه اشتباهاتی در شخصیتپردازی نویسنده همراه شده است باعث میشود ایب واقعی نباشد. ایب به جای اینکه شخصیتی ناامید، تاریک و گوشه گیر باشد، متظاهر به نظر میرسد. شخصیتی که نقش بازی میکند تا جلب توجه کند.
سپس به صحنههای کلاسهای فلسفه ایپ میرسیم که گویا وودی آلن سعی داشته برای اینکه درسی که در آخر فیلم میخواهد به تماشاگر بدهد به خوبی جا بیافتد، دورهای فوق سریع از فلاسفه و نظریههایشان را برایمان برگزار کند. کانت، سارتر، آرنت،همه در این فیلم نقشی دارند در حالیکه شاگرد برتر او ، جیل، که به خاطر ایدههای نابش در رد کردن برخی نظریات ایب که پرفسور فلسفه است مورد تقدیر قرار گرفته در ادامه فیلم مانند یک دختر گیج و سطحی به نظر می آید که جز به روابط جنسی با استادش به چیز دیگری نمی اندیشد و مسلما این تصویر از یک دختر سطحی به غیرقابل باور بودن پی بردن جیل از موضوع قتل کمکی که نمیکند هیچ، باعث آزار است.
همچنین در تلاش و تلاطم بین جیل و ایب بعد از اینکه جیل به موضوع پی میبرد و گفتگوهایی که در خصوص توجیه قتل قاضی در جریان است جیل به ایب میگوید که یک قتل راه را برای قتلهای دیگر باز میکند و در انتهای فیلم که ایب تصمیم به قتل جیل میگیرد انگار فیلمنامه نویس نچ نچ کنان ما را از کار بدی برحذر میدارد.
در حالیکه ایده ایب برای قتل قاضی با توجه به شخصیتش کاملا قابل درک است، اما کشتن جیل از چنین شخصیتی کاملا به دور است. همچنین رنگ و بو و امیدی که با کشتن قاضی به زندگی ایب برمیگردد که باعث میشود برای از دست ندادن آن و حفظ زندگیاش تصمیم به قتل جیل بگیرد.
در حالیکه در فیلم مچ پوینت تلاشهای شخصیت فیلم برای نجات خود با آن تصویری که در ابتدا از او داشتیم کاملا همخوانی دارد در ” مرد غیرمنطقی ” چنین نیست و حس سخنرانی در خصوص فلسفه و اخلاقیات توسط نویسنده دستکم برای من به عنوان تماشاگر باعث عصبانیت است.
ایرادات زیادی به فیلم وارده که اگر بخوایم با دنیای واقعی بسنجیم کلا تمام ساختار فیلم و داستان زیر سواله.برای مثال همین که چگونه در کشوری مثل امریکا که رابطه بین استاد و شاگرد تابوی بسیار بزرگیه این دو نفر به راحتی تو کمپ قدم میزنن که هیچ بلکه تمام کمپ راجع به این رابطه پچ پچ میکنن..چگونست که کسی به این استاد فلسفه چیزی نمیگه یا تذکری دریافت نمیشه.یا اینکه در مورد مثال قاضی و حضانت کودک اینها چطوری با شنیدن داستان یه طرف قضیه اینقدر مطمئن شدن که مادر برحقه و حتما بچه ها باید به اون برسن..تا جایی که اینقدر متقاعد شده ایب که بزنه قاضی رو بکشه…به عنوان استاد فلسفه این جای سوال داره.از طرفی چرا باید ایب به این راحتی در اخر وا بده و مسئولیت قتل رو به گردن بگیره؟مدرک و دلیلی که وجود داشت با استخدام یه وکیل مثل هاروی اسپکتر سریال سوتز که مسلما نمونه های واقعیش هستن به راحتی ین ادمیسبل. بودند.
در یا در طول کل مدت یکساعت اول فیلم استاد فلسفه ما درحالیکه داره ویسکی میخوره تو ظرف قهوش کسی متوجه نمیشه و تذکری دریافت نمیکنه.پس باید نویسنده تکلیف رو روشن کنه..ایا این اتفاقا در امریکای امروزی جریان داره؟ایا دنیایی کاملا متفاوت ساخته شده؟
در مقایسه با فیلم مچ پوینت که سراسر هیجان همدردی خشم عشق و شهوت بود و بیننده رو میخکوب میکرد فیلم ایرشنال من تقلیدی سبک و غیرقابل قبوله و وودی الن نباید دست نوشته های قدیمیش رو به فیلم تبدیل کنه.ولی من تا اونجا پیش نمیرم که بگم دیگه فیلم های وودی الن رو نمیبینم چونکه در نقدها دیده بودم…الن به نظرم همیشه چیزی تو چنته داره.
البته نباید از این بگذریم که وودی در عین زیرکی راه حلی برای نقد تو اندیشیده و اسم فیلم رو مرد غیر منطقی گذاشته…
من هم تا اونجا پیش نمیرم که بگم دیگه فیلمی از وودی آلن نمیبینم. و به نظرم از اونجا که فیلم حول موضوعات اخلاقی و فلسفی میگرده شاید اینکه تو دانشگاه کسی راجع به موضوعات کاری نمیکنه اونقدر مهم نباشه تا ایراداتی که از نظر شخصیت پردازی به شخصیت وارده.
در خصوص اسم فیلم چه از این دیدگاه نگاه کنیم که ایب شخصیت منطقی بوده یا غیر منطقی حرف من اینکه کاری که شخصیت میکنه قابل قبول نیست. کسی که اینطور آرمان گراست که برای اینکه تاثیری در دنیا نمیذاره داره از ناامیدی میمیره و یا دست به قتل میزنه، برای من قابل قبول نیست که اجازه بده گناهش رو کسی دیگه ای گردن بگیره و یا به خاطرش قتل دومی رو مرتکب بشه.
منم از پایان فیلم هیچ لذتی نبردم . از اینکه فردی باهوش و فیلسوف وانسان دوست تبدیل به یه قاتل شد زیاد لذت نبردم . چون من این را درک کرده ام که بسیاری از نیتهای خوب میتونه در قالب اعمال به ظاهر زشت صورت بگیره . به نظرم داستان فیلم به نوعی به انحراف کشیده شده . شاید داستان پرداز دست روی موضوعی گذاشته که نتوسته به خوبی از عهدش برآد . تفکر شخصیت فیلم به نوعی از تفکر داستان پرداز تبعیت می کنه . شاید همین اگزیستانسیالیسم تفکر اصلی نویسنده باشد و چون ازاین تفکر راه به جایی نبرده درصدد ویرانی این شخصیت برمی اید . شخصیتی که گمان می کند برای تغییر دنیا راه حلی پیدا کرده است .چون معتقد است در جهان معنایی وجود ندارد مگر آنکه هر فردی معنای به خصوصی به زندگی خود بدهد. و لوکاس جرقه یی که در ذهنش میزند برای نجات یک زن که نمی خواهد فرزندانش را از دست بدهد و آنها را به دست شوهرش بدهد که لیاقت سرپرستی فرزنداشن را ندارد این جرقه و یا این معنا معنای بسیار عالی و انگیزه بخشی است برای کسی که بین مرگ و زندگی سردرگم است . اما قتل ؟؟؟ برای من هم سوال است چرا فقط قتل ؟
در مورد جیل هم میتوانم بگم او هم به نوعی در صدد کمک رساندن به استادش بود ودلش می خواست او را ازد نیای تاریک و پوچ خارج کند و روش او روش سکس بود . اینها به نظرم برمی گردد به نوع فرهنگ وبینش افراد .من فکر میکنم این فیلم در صدد همین تفکر اگزیستانسیالیسم است . تفکری که در ان انسنها یا به پوچی مطلق میرسند و یا این پوچی را از طریق اعمال غیر اخلاقی ادامه می دهند .ولی چراغی که مرد جایزه می برد زیر پای مرد افتاده و باعث مرگش می شود. وهمین چراغ باعث نجات دختر می شود .شاید بازهم نشود به درستی قضاوت کرد و فقط همین یک چراغ می خواهد در بین تمام پوچی ها نور امیدی بر دل انسانها بتاباند که فقط از طریق اخلاقیات می شود به زندگی معنا داد .