یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود خدا و حوا و آدم و بقیه فرشته هایی که خدا تازه تازه خلق کرده بود دور هم تو بهشت به خوبی و خوشی زندگی میکردن.
هیچی، از فرداش آدم و حوا که تا اون روز نه همچین چیزی دیده بودن و نه شنیده بودن موندن که قضیه چیه؟ اصلا نخورید و نکنید یعنی چی؟ ولی خب خیلی از عزازیل و خدا حساب می بردن. چون شیر فهم شده بودن که خدا اونا رو درست کرده و عزازیلم که عزیز دردونه خدا بود.
به خصوص آدم شکمو این وسط خیلی کلافه بود و نق میزد و هی دور و بر درخت سیب می پلکید. حوا هم که خیلی آدم رو دوست داشت خیلی حواسش بهش بود که نکنه یه وقت آدم اختیار از کف بده و بره سیب بچینه… از اون طرفم خدا و عزازیل کر کر خنده به حرکات این دو تا.
یه چند روزی گذشت و خدا و عزازیل دیدن این آدم هرچی میخواد بره سیب بچینه حوا حواسش جمع و اجازه نمیده. پس رفتن تو نقشه که چه کنیم چه نکنیم گفتن مار رو میفرستیم سراغ حوا حواسش رو پرت کنه این آدم هم که مثل کش تمبون در میره سمت درخت سیب، نیازی به وسوسه نداره.
خلاصه مار رو آوردن رو گفتن بدو برو ببینیم چیکار میکنی. مار بدبختم هی گفت بابا منو قاطی نکنید این روسیاهی اش واسه من میمونه ها… گفتن برو خودتم خیلی میخندی نمیدونی چقدر فانه!
خلاصه ماره رفت سراغ حوا، سلام و احوالپرسی و چطوری و کجایی و نیستی و چیکار میکنی و … حوا حواسش رفت به ماره، آدم هم که دید اینجوره گفت برم یه سر ببینم این درخت سیبه تو چه وضعیه آخه، مردم از حسرت.
همین که رفت سمت درخت سیب دید به به چه سیب های تازه و سرخ و رسیده ای، دهنش آب افتاد با خودش گفت آخه واسه چی نباید چیزای به این خوشمزگی رو خورد. حالا من اگه بچینم چی میشه مثلا؟ خدا که خیلی مهربونه، تا حالام که کسی رو از اینجا نداختن بیرون، اصلا جای دیگه ای نیست که بندازن بیرون… حالا من یکی میخورم اگه اتفاقی افتاد فوقش عذرخواهی میکنم دیگه… همینطور که تو این فکرا بود یهو حوا آدم رو دید که رفته سمت درخت…شستش خبردار شد که آخ! بدبخت شدیم رفت. ماره رو وسط حرفاش ول کرد و دوید سمت آدم… همین که آدم دستش رو دراز کرده بود سیب رو بچینه حوا خودشو انداخت جلو و دست آدم رو پس زد … اما دست خودش خورد به سیبُ و سیبه افتاد…آدم هم دله! برداشت و یه گاز زد…
عزازیل اومد و گفت مگه به شما نگفته بودم که نباید به درخت سیب دست بزنید؟ مگه نگفته بودم نباید سیب بخورید؟ چرا اینکار رو کردید؟
آدم که ترسیده بود همینطور که یواشکی بقیه سیب تو دهنش رو قورت میداد با دست حوا رو که روی زمین افتاده بود رو نشون داد و گفت: به جون عزیزت این به من گفت… گفت من خیلی دلم سیب میخواد اما میترسم بردارم بیا بریم تو یکی بخور که منم بتونم… گولم زد… گفت هیچی نمیشه
خلاصه هرچی خودش کرده بود انداخت گردن حوا… حوا هم تا بیاد از زمین بلند بشه و تصمیم بگیره که آیا باید آدم رو لو بده یا نه دیگه دیر شده بود…
یه هفته ای آدم و حوا رو تو بهشت نگه داشتن تا زمین آماده شد، بعدشم پرتشون کردن اونجا… چون اونجا طوری طراحی شده بود که خودداری از خوردن سیب در برابر سیل حوادث و اتفاقات و بکن و نکن هاش اصلا هیچی نبود و غیر از اون دیگه آدم و حوا هم با همدیگه دوست نبودن و به هم اعتماد نداشتن. اینه که الان میلیون ها ساله همه اون بالا سرگرم این دو تا موجود نمکی هستن.
فقط یه بار که بعد از میلیون ها سال آدما دیگه ماجرای سیب داشت فراموششون میشد و از طرفی هم داشتن در برابر نیروهای طبیعت مقهور میشدن و چیز جدیدی در مورد کائنات و خلقت و اینا به ذهنشون نمی رسید، خدا یه سیب انداخت رو کله یکیشون که از زور آفتاب داغ نشسته بود زیر درخت سیب. بهش گفت احمق جون صد میلیارد ساله داری زندگی میکنی هنوز جاذبه رو نفهمیدی؟ حتما باید کتک بخوری آخه؟
باسلام و احترام
( با ما رویاهاتو به تصویر بکشید، کارت پستال درخواستي قلمو )
يه آباديه کوچيک دارم ، همين بغل ، دوست دارم رد پاتو توش ببينم ، ما هر روز آپیم با یه کارت پستال درخواستی از شما دوستان عزیز ، منتظرم حضور گرم شما دوست گرامی هستیم | بای تا های |
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(کامنت گذاری آنلاین در وبلاگ ها با سیستم تبلیغاتی بلاگـ لیچ : http://blogleech.com)
سلام. خواندمش
قلم فوق العاده ای داری. بدون هیچ تعارفی. می شد بدون نام بگذاری یا با اسم مستعار. اما به هر حال از خواندنش لذت بردم.
مرسی… تو وبلاگ هم گذاشتم… فرمودند الکی ترسیدی
عالی بود.آفرین
می گم حالا آدم دوباره سیب بچینه یا حوا ؟
حوا… چون سال هاست داره این تهمت رو بدوش میکشه… حالا که نوبت از اینجا رفتن رسیده حق حواست که سیب رو بچینه و افتخار خروج از این دنیا رو داشته باشه…
اون موقع که بیرون کردند انداختند گردن حوا حالا که خودش میخواد بره لابد آدم بیاد بچینه بگه من نجاتت دادم…
دعوتنامه بالاترین به ایمیل شما ارسال شد
سلام هتاو
داستان قشنگی بود.
صادق چوبک هم در بخش پایانی کتاب سنگ صبورش یک داستان در مورد ماجرای آدم و حوا داره . کار جالبیه اونو بخون
صادق هدایت هم یک کتاب داره به نام کتاب آفرینش اگر نخوندیش حتما آن را هم بخون
ممنون از داستانت . خیلی لطیف و ساده و روان بود و همچنین زیبا
موفق باشی
سلام.
جالب بود.تبریک میگم.
عباس جان سلام: نه نخواندم. اگر پیدا کنم حتما میخوانم
فرهاد عزیز: ممنونم